ملكه زنبورها مرده است!
- Maryam Davari
- Aug 22, 2012
- 1 min read
خواب مى بينم به خانه كودكيم رسيدهام
كليدم به در نمى خورد
در حياط، زنبورداران با قيافه هايى كه با يك من عسل نمى شود خورد، عسل در شيشه مىريزند...
خانه مسافر خانه است!
اتاقى به من مىدهند...
به حمام مى روم براى شستن پاهايم
از پاهايم دانههاى شن مىريزد، انگار از دريا گذشتهام
صداى شيون از سمت حياط بلند مىشود
به حياط مىدوم
ملكه زنبورها مرده است!
حالا كم كم سوزش جاى نيش را در پايم حس مىكنم!
به عقب نگاه مىكنم، به مسيرى كه آمدهام! از اتاق تا حياط خطى از شن كشيده شده است!
احساس مى كنم سبك شدهام! احساس مىكنم خالى شدهام! احساس مى كنم بر زمين پهن شدهام...
مثل پارچهاى كه زير درخت توت پهن مىكرديم...
Comments