سخنرانی آلبر کامو درباره بحران انسان
- Maryam Davari
- Nov 10, 2022
- 23 min read
Updated: Dec 1, 2022
برگردان مریم داوری
یادداشت مترجم
مطلب زیر سخنرانی آلبر کامو در تنها سفرش به ایالات متحده آمریکاست. کامو روز ۲۸ مارس ۱۹۴۶ همراه با دو نویسنده دیگر فرانسوی در سالن مکمیلان دانشگاه کلمبیا در شهر نیویورک حاضر شد تا در اولین تبادل فرهنگی آمریکا و فرانسه پس از جنگ جهانی دوم، سخنانی بگوید. آلبر کامو که آنزمان ۳۲ سال داشت، سخنانی گفت که امروز بعد از نزدیک به ۸۰ سال، هنوز بسیار قابل تامل است. متاسفانه از این مراسم فیلم و عکسی برداشته نشده. اما در سال ۲۰۱۶ خانه فرهنگ فرانسه در دانشگاه کلمبیا، هفتادمین سالگرد این اتفاق را جشن گرفت و ویگو مرتنسون، بازیگر آمریکایی، ترجمه انگلیسی متن سخنرانی کامو را بازخوانی کرد. این ترجمه از روی این نسخه شفاهی انجام شده است.

سخنرانی آلبر کامو درباره بحران انسان - ۲۸ مارس ۱۹۴۶
خانمها و آقایان، وقتی از من دعوت شد که به ایالات متحده آمریکا بیایم و چند سخنرانی ایراد کنم، کمی مردد بودم… اول این که سن و سالم کمتر از آن است که بخواهم سخنرانی کنم و بعد هم، چون نمیتوانم ادعا کنم که حقیقت امور را میدانم، فکر کردن را به ایراد جملات قطعی ترجیح میدهم .
وقتی این ملاحظاتم را گفتم، در پاسخ مودبانه گفته شد که نظر شخصی من اینجا اهمیتی ندارد، بلکه مهم این است که نکاتی درباره فرانسه بگویم و قضاوت را به مخاطب بسپارم
به من پیشنهاد شد که با مخاطبانم از شرایط کنونی تئاتر فرانسه، ادبیات فرانسه و یا فلسفه فرانسه حرف بزنم؛ من گفتم شاید بهتر باشد که درباره فعالیت خارقالعاده کارگران خط آهن فرانسه، یا درباره آنچه که کارگران معدن زغالسنگ در شمال فرانسه به آن مشغولند حرف بزنم، اما در پاسخم به درستی گفته شد که آدم نباید درباره آنچه نمیداند حرف بزند و بهتر است این موضوعات به متخصصانش واگذار شود. بنابراین از آنجایی که من درباره سوزن ریل آهن هیچ نمیدانم و در عوض مدت زیادیست که ذهنم درگیر سوالات ادبیست، معقولتر آن بود که به جای حرف زدن از قطار و راه آهن از ادبیات بگویم. عاقبت متوجه شدم که باید درباره آنچه میدانم سخن بگویم و درکی از آنچه در فرانسه میگذرد به مخاطبم بدهم؛ درست به همین دلیل تصمیم گرفتم که نه از ادبیات حرف بزنم و نه از تئاتر.
ادبیات، تئاتر، فلسفه، تحقیق، و تمام تقلای یک ملت، تنها پژواک جستجویی بنیادیست که اینروزها ذهنمان را به خود مشغول میکند: جستجو و تقلا برای زندگی و برای حفظ انسانیت.
مردم فرانسه حس میکنند خطر هنوز نوع بشر را تهدید میکند، و حس میکنند برای ادامه حیات، باید در گرداب بحرانی که گریبان همه جهان را گرفته است، به تعریف خاصی از انسانیت دست بیاویزند و آن را احیا کنند.
از روی وفاداری به کشورم تصمیم گرفتم درباره بحران انسان حرف بزنم و از آنجایی که اینجا آمدهام تا از آنچه میدانم سخن بگویم، بهترین کاری که میتوانم بکنم این است که تلاش کنم طرحی روشن از تجربه اخلاقی نسل خودم عرضه کنم چرا که نسل من شاهد گسترش این بحران جهانی بودهاست و بازگویی تجربه ما میتواند بر سرنوشت انسان و بر بعضی جنبههای حساسیت فرانسویهای امروز نوری بتاباند.
نخست میخواهم این نسل را به شما معرفی کنم.
بحران انسان
هم سالان من در فرانسه و اروپا، در دوران جنگ جهانی اول (جنگ بزرگ) یا کمی پیش از آن به دنیا آمدند، در دوران رکود اقتصادی گسترده جهان به بلوغ رسیدند، و سالی که هیتلر به قدرت رسید وارد دهه ۲۰ زندگیشان شدند.
در این میان جنگهای داخلی اسپانیا واقع شد، توافقنامه مونیخ به امضا رسید، سال ۱۹۳۹ جنگ جهانی دیگری آغاز شد، سال ۱۹۴۰ فرانسه سقوط کرد، و به دنبال آن ۴ سال اشغال و مبارزه مخفیانه بود و همه اینها به این نسل چیزهای بیشتری آموخت.
به گمانم این نسل نسلی جالب توجه است و [بنابراین]شاید مفیدتر آن باشد که نه از جانب خودم، بلکه از طرف نسل فرانسویانی که امروز ۳۰ سالهاند با شما سخن بگویم، نسلی که ذهن و قلبش در دوران سخت و هولناکی شکل گرفته و مانند کشورش، در ننگ پرورده، و با عصیان زندگی کردهاست.
بله. این نسل نسل جالبیست. نسلی که با جهان بیمعنایی که ساخته پیشینیانش بود روبرو شد، باوری نداشت، و میخواست طغیان کند. ادبیات زمانش در برابر وضوح و روایت خطی طغیان میکرد و نظم معمول جمله را برنمیتافت. نقاشی [زمانش] نقاشی آبستره بود یعنی از فیگوراتیویزم، رئالیزم و [هر] تناسب ساده سر میپیچید. موسیقیاش نغمه را پس میزد و فلسفهاش به ما میآموخت که حقیقتی نیست، آنچه هست پدیده است؛ که مستر اسمیت، موسیو دوران و هر ولگر، هرچند شاید پدیدههای موجود باشند، اما سه پدیدهای هستند که با هم وجه مشترکی ندارند.
نگرش اخلاقی نسل ما از این هم مطلقتر بود؛ ملیگرایی حقیقتی متعلق به گذشته به نظر میآمد، و مذهب راه گریزی [بیش نمینمود]. ۲۵ سال سیاست بینالملل به ما یاد داده بود که کوچکترین تصور اصالت را زیر سوال ببریم و به این نتیجه برسیم که هیچ کس هیچگاه خطا نکرده چون امکان برحق بودن همه هست.
درباره اصول اخلاقی سنتی جامعه، نظرمان این بود که این اصول همان است که همیشه بوده: دورویی وحشتناک.
به این ترتیب ما در نفی زندگی کردیم، که البته این تازگی نداشت: نسلهای دیگری، در کشورهای دیگر در دورههای دیگر تاریخ، چنین تجربهای را از سر گذرانده بودند، آنچه اینجا تازگی داشت این بود که حالا این افراد، که با همه ارزشهای سنتی بیگانه بودند مجبور شده بودند موضع شخصیشان را با شرایط کشتار و وحشت تطبیق دهد. از این رو آنان که خود در بطن تناقضهای دلخراش بار آمده بودند، به این باور رسیدند که آدمی دچار بحران شده است. از همین رو بود که آنان، هر چند شاید به دوزخ اعتقاد نداشتند، آنگونه به جنگ رفتند که گویی به دوزخ میروند.
آنان نه عاشق جنگ بودند و نه عاشق خشونت با این حال ناچار بودند جنگ را بپذیرند و به خشونت دست بزنند. آنان از چیزی جز تنفر، تنفر نداشنتد با این حال ناگزیر شدند که این رسم دشوار را بیاموزند. باید با وحشت دست و پنجه نرم میکردند یا [به عبارت دیگر] وحشت با آنها دست و پنجه نرم میکرد.
آنان خود را در شرایطی یافتند که من ترجیح میدهم به جای آنکه درباره آن توضیحات کلی بدهم، با چهار داستان کوتاه آنرا تعریف کنم. [چهار داستان] از شرایط و دورانی که جهان کم کم آن را از خاطر میبرد ولی [آثارش] هنوز قلبمان را میسوزاند.
یک
در یکی از پایتختهای اروپا در آپارتمانی در تصرف گشتاپو، صبح دو مرد متهم خون آلود، بعد از شبی بازجویی، خود را دست و پا بسته مییابند، سرایدار آپارتمان، سر حال پس از صبحانه شروع میکند به رسیدگی به کارهای روزانه ساختمان. وقتی یکی از مردان شکنجه شده او را ملامت میکند، زن سرایدار با عصبانیت میگوید: «من هیچگاه در کار مستاجرانم دخالت نمیکنم».
دو
در شهر لیون، یکی از رفقا را برای سومین بازجویی [روز] از سلولش بیرون میکشند، چون در بازجویی قبلی گوشش بدجوری زخم شده است، دور سرش را باندپیچی کردهاند. افسر آلمانی که قرار است این بار او را بازجویی کند، همان بازجوی جلسه قبلیست، با این حال [وقتی او را میبیند] با دلواپسی مهربانانه میپرسد: «گوشت چطور است؟!»
سه
بعد از عملیات مقاومت مخفی در یونان، افسری آلمانی مقدمات اعدام سه گروگان که هر سه با هم برادر هستند را فراهم میکند. مادر پیر این سه برادر [برای نجات پسرانش] خود را به پای افسر میاندازد و افسر قبول میکند که یکی از آنان را عفو کند اما به شرطی که مادر بگوید کدام یک را. مادر پسر بزرگتر را انتخاب میکند چون زن و بچه دارد و با این انتخاب دو پسر دیگر به حکم افسر آلمانی محکوم میشوند.
چهار
گروهی از زنان [پناهنده] اخراجی که یکی از همرزمان ما هم در میانشان بود، از راه سوییس به میهنشان، فرانسه، بازگردانده میشدند. به محض اینکه وارد خاک سوییس شدند با مراسم ترحیم و خاکسپاریای [که در آن نزدیکی برپا بود] روبرو شدند. مشاهده این مراسم آنان را به خندهای عصبی انداخت. گفتند: «اینجا با مردگان اینطور رفتار میشود!»
این چهار داستان را انتخاب کردم تا پاسخم به این سوال که: «آیا بحران انسان وجود دارد؟» پاسخی به جز یک «بله» ساده و عادی باشد. برای آنکه بتوانم مثل همان مردی که از او سخن میگفتم، پاسخ بدهم : «بله! بحران انسان وجود دارد، چون در جهان امروز میتوانیم به مرگ و شکنجه یک انسان، با بیتفاوتی، نگرانی دوستانه، کنجکاوی علمی و بیکنشی بنگریم. بله! امروز انسان دچار بحران است چون کشتن یک انسان میتواند چیزی جز آن عمل دهشتانگیز و ننگ برانگیزی که هست درنظر گرفته شود. چون رنج انسان، همردیف تهیه مایحتاج روزانه و ایستادن در صف کره، به عنوان موقعیتی ناگزیر و ملالانگیز پذیرفته شدهاست.
ساده لوحانه است که در این مورد همه چیز را به هیتلر نسبت بدهیم، و بگوییم حالا که دیو مرده، زهرش نیز از میان رفتهاست در حالی که خیلی خوب میدانیم، زهر از میان نرفتهاست، که هر یک از ما این زهر را در دلش حمل میکند و شاهدش این است که ملتها، احزاب سیاسی و تک تک افراد همچنان به یکدیگر با خشم مینگرند.
من همیشه بر این باور بودهام که هر ملت همانقدر که مسئول [پرورش] قهرمانانش است، مسئول [پرورش]خائنانش هم هست. تمدنها هم همینطور، مخصوصا تمدنهای سفیدپوستان: آنان همانقدر مسئول گمراهیشان هستند که مسئول موفقیتشان. از این رو ما همه پاسخگوی آنچه هیتلر کرد و برجا گذاشت هستیم و باید در جستجوی دلایل کلی این پلیدی مخوفی که اروپا را رنجه میکند باشیم.
پس بیایید با استناد به چهار داستانی که برایتان تعریف کردم تلاش کنیم نشانههای واضح بروز این بحران را برشمریم.
اولین نشانه [این بحران]، ظهور وحشت است؛ [که خود] پیامد وارونه شدن ارزشهاست. ارزشهایی که انسان و عوامل تاریخساز او بر اساس آن داوری میشود و با دگرگونی این ارزشها، انسان [و تاریخش] دیگر نه بر اساس شایستگی و نیکنامی بلکه بر اساس موفقیت ارزیابی میشوند. بحران مدرن اجتبابناپذیر است چون در غرب کسی نمیتواند از آینده نزدیکش مطمئن باشد و کم و بیش همه با این دلنگرانی روزگار میگذرانند که به هر حال تاریخ به نحوی آنان را در هم میکوبد.
برای آنکه این انسان بیچاره، این آدم روزگار مدرن را از جان دادن روی این پشته نفرتبار، بر اثر زخمهای کاریاش برهانیم؛ باید اول بار ترس و تشویش را از دوشش برداریم تا بتواند آزادی فکر لازم، برای حل مشکلاتی که وجدان مدرن با آن روبروست را بازیابد.
یکی دیگر از پایههای این بحران، این است که مجاب کردن [دیگری] ناممکن است. مردم تنها در صورتی میتوانند به درستی زندگی کنند که بدانند با هم وجه مشترکی دارند وچیزی آنان را به هم نزدیک میکند. اگر با کسی برخورد انسانی کنند، منتظر واکنشی انسانی هستند. با این حال [امروز] میدانیم که بعضی آدمها هرگز مجاب نمیشوند: قربانی اردوگاه آدمسوزی نمیتواند امیدوار باشد که به ماموران اساسی که او را میزند، بقبولاند که نباید این کار را بکند.
مادر یونانیای که داستانش را گفتم، نمیتواند به افسر آلمانی بقبولاند که حق نداشته او را مجبور کند پا بر دل خویش بگذارد.
این مامور اساس یا آن افسر آلمانی دیگر مظهر و مثال انسان نیست، بلکه مظهر غریزهایست که تا حد اندیشه یا نظریهای ارتقا یافتهاست. [کاش احساسات بود] احساسات، حتی احساسات مرگبار بر این مرجح میبود. چون احساسات دورهای دارد که میگذرد و نیاز جسمی یا قلبی دیگری ممکن است جای آن را بگیرد، اما کسی که میتواند نگران گوشی باشد که خود آنرا دریده است، احساساتی نیست. او یک حسابگر است که نه میتوان بازش داشت و نه میتوان متقاعدش کرد.
این بحران همچنین ناشی از جایگزین کردن امر واقعی با کاغذها و نوشتهها یا به عبارت دیگر گسترش بروکراسیست.
به نظر میرسد، انسان معاصر رفته رفته ماشینهای عجیب و پیچیده را میان خود و طبیعت حائل میکند و این امر رفته رفته او را تنهاتر و منزویتر میکند.
تنها وقتی که دیگر نان نیست، کوپن نان ظهور میکند. مردم فرانسه برای معاش، در رژیم غذاییشان روزی ۱۲۰۰ کالری مصرف میکنند اما برای [خرید مواد خوراکی] شش فرم مختلف دارند و بر هرکدام از فرمها صد مهر رسمی. هر جای دیگر دنیا هم که کاغذبازی گسترش یافته، وضع همین است. برای آنکه از فرانسه به آمریکا بیایم، در هر دو سر مسیر، آنقدر کاغذ مصرف کردم که فکر میکنم میتوانستم در عوض این سخنرانی را در نسخههای متعدد برای همه شنوندگان روی کاغذهاچاپ کنم و دیگر خودم به اینجا نیایم.
با این همه کاغذ و این همه دفتر و این همه کارمند، جهانی خلق میکنیم که گرمای انسانی از آن رخت بربسته است؛ جایی که در آن کسی با دیگری در تماس نیست مگر از پس هزارتوی تشریفات.
افسر آلمانی که نگران گوش زخمی همرزم من بود، ایرادی در کار خود نمیدید، چون فکر می کرد دریدن گوش، بخشی از وظیفه رسمیاش بوده و بنابراین نمیتوانست اشتباه باشد. بطور خلاصه میتوان گفت [در این جهان] دیگر کسی نمیمیرد، کسی عشق نمیورزد، و کسی کسی را نمیکشد مگر به حکم وظیفه. این آن چیزیست که فکر میکنم آن را «سازماندهی خوب» بدانند.
نشانه دیگر این بحران این است که انسان سیاسی جایگزین انسان واقعی شده است. [داشتن] احساسات فردی دیگر ممکن نیست، هر چه هست [احساسات] جمعیست، به عبارتی احساسات انتزاعی [و خشک]. حالا چه بخواهیم، چه نخواهیم نمیتوانیم از سیاست اجتناب کنیم؛ دیگر انتظار نمیرود با مادری که رنج میکشد همدردی کنیم و از رنج او جلوگیری کنیم، آنچه مهم است این است که در راه پیروزی یک سلسله اصول سیاسی (دکترین) بکوشیم. رنج بشر دیگر ننگ محسوب نمیشود، بلکه تنها متغیریست در معادلهای که حاصلش هنوز محاسبه نشده است.
نشانههای مزبور را میتوان جزو مکتب انتفاع و انتزاع دانست. برای همین است که اروپاییان، امروز، در انزوا و سکوت روزگار میگذرانند، و دیگر قادر نیستند با دیگران به مدد ارزشهای مشترک ارتباط برقرار کنند و از آنجایی که [ارزشهای مشترک در کار نیست]، احترام متقابل حاصل از آن نیز نمیتواند پاسدارشان باشد، و سرنوشت محتومشان این است که یا قربانی باشند یا جلاد.
این آن چیزیست که زنان و مردان نسل من دریافتهاند، و این است بحرانی که با آن مواجه بوده و هستند.
ما تلاش کردهایم این [بحران] را با ارزشهایی که در اختیار داشتیم رفع کنیم، ارزشهایی که چیزی نبود مگر آگاهی از بیمعنایی زندگیمان. در این حال و هوا بود که پای ما به جنگ و وحشت باز شد؛ بی هیچ دلگرمی و یقین. تنها میدانستیم، نمیتوانیم کار را به سنگدلانی که در چهارگوشه اروپا امور را به دست گرفته بودند واگذار کنیم، اما نمیدانستیم مقاومتمان را چطور توجیه کنیم. حتی روشنبینترینمان هم اصولی نمییافت که بر پایه آن بتوان وحشت [و وحشتانگیزی] را رد کرد و از زیر بار کشتار شانه خالی کرد. چون اگر انسان هیچ باوری نداشته باشد، اگر همه چیز بی معنی باشد و انسان نتواند بر هیچ اصل و ارزشی صحه بگذارد، آنوقت همه چیز مجاز میشود و هیچ چیز اهمیت نخواهد داشت، یعنی خوب و بدی وجود نخواهد داشت و بنابراین هیتلر نه اشتباه کرده و نه بر حق بودهاست. [در چنین شرایطی] انسان میتواند به همان سادگی که ممکن است همه عمرش را صرف درمان جذام کند، میلیونها بیگناه را به کوره آدمسوزی بفرستد، میتواند با یک دست گوش کسی را بدرد و با دست دیگر بر آن مرهم بگذارد، میتواند در اطراف مردانی که همان لحظه شکنجه شدهاند به کار نظافت خانه بپردازد، میتواند مرده را با احترام دفن کند یا او را در سطل زباله بیاندازد، هیچ فرقی نمیکند. و از آنجایی که برای ما همه چیز بی معنی بود، ناچار نتیجه گرفتیم که حق با کسیست که موفق میشود، و این تا آنجاییست که امروز خیلی از هوشمندان و شکاکان میگویند که اگر بر حسب اتفاق، هیتلر پیروز جنگ شده بود، تاریخ او را بزرگ میداشت و جایگاه نحسی را که او بر آن قرار میگرفت میستود و شکی نیست که تاریخ به آن گونه که امروز درک می کنیم، هیتلر را همانطور تقدیس، و وحشت و کشتار را همانطور توجیه میکرد، که ما وقتی با بیباکی همه چیز را بیمعنا بدانیم، هیتلر را تقدیس و اوضاع را توجیه میکنیم.
درست است که در میان ما عدهای گمان کردند که در نبود ارزشهای متعالی، تاریخ میتواند معنایی داشته باشد. یا لااقل وانمود کردند که اینطور فکر میکنند. [چنانکه] آنان گفتند این جنگ لازم بوده تا دوره ملیگرایی را پایان بخشد و شرایط را برای آنکه امپراتوریها (خواسته یا ناخواسته) جای خود را به جامعه جهانی و بهشت روی زمین بدهند، فراهم کند.
با این تفکر، آنان هم به همان نتیجهای رسیدند که ما رسیدیم: هیچ چیز معنی ندارد. چون تاریخ یا بیمعناست یا اگر معنی داشته باشد، تام و تمام است. این افراد طوری رفتار میکردند که انگار تاریخ تابع یک دیالکتیک غالب و برتر است، چنانکه گویی همه با هم به سوی هدفی معین در حرکتیم.
تفکر و عمل آنان بر اساس قاعده ناستوده هگل بود: انسان برای تاریخ است نه تاريخ برای انسان
در حقیقت وضع موجود سیاسی و اخلاقیای که بر سرنوشت جهان امروز حاکم است و آنرا راه میبرد، میراث صورتی از فلسفه تاریخ آلمانیست که بنابرآن بشر به راهنمایی خرد به سوی جهانی از پیش معلوم راه میپیماید. خردانگاری مطلق جایگزین نیستانگاری شده و نتیجه این هر دو تفکر یکیست.
چون اگر [بپذیریم] که تاریخ پیرو منطقی مقدر، و برتر و بیچون و چراست، و طبق آن فلسفه آلمانی، ناگزیر باید حکومت فئودالی جایگزین هرج و مرج شود، و سپس دولت-ملی (ملتها) باید جای فئودالیته را بگیرد و بعد امپراتوریها باید جای حکومت ملتها را بگیرند تا عاقبت جامعه جهانی خلق شود، در این صورت هر چه که موید و در خدمت این مسیر قهری باشد، خوب است و دستاوردهای تاریخ حقایق مطلقند و از آنجایی که این دستاوردها تنها از طریق جنگ، دسیسه و کشتارهای فردی و جمعی به دست میآید، درباره این اعمال براساس خوبی و بدیشان حکم نمیشود، بلکه بر اساس منشأیت اثر و بیاثر بودنشان داوری میشوند. و به این ترتیب همنسلان من در جهان امروز، در دام دو وسوسه گرفتارند، یکی اینکه بپندارند حقیقتی در کار نیست، و دیگر اینکه نیروهای ناگزیر تاریخ را حقیقت محض بدانند. بسیاری از [همنسلان من] تسلیم یکی از این دو وسوسه شدهاند و بدینسان «خواست قدرت»، و در نتیجه وحشت، بر جهان حکمفرما شده است، چرا که اگر درست و نادرست، یا خوب و بدی در کار نباشد؛ اگر تنها ارزش زمانه، کارآیی باشد، برد با کارآ تر یعنی قدرتمندتر است، [وقایع] جهان دیگر به عدل و بیداد تفکیک نمیشود بلکه [آدمها] ارباب و برده هستند و حق با کسیست که به بردگی میکشد. [در چنین جهانی] سرایدار ساختمان برحق است، نه مردان شکنجه شده. افسر آلمانیای که شکنجه میدهد، و او که اعدام میکند، و مردان اساسی که نقش گورکن را ایفا میکنند [برحقند]، اینان انسانهای معقول و مناسب این جهان جدیدند.
به دور و برتان بنگرید و ببینید که آیا هنوز چنین است یا نه؟!
خشونت ما را در بند کرده است. در تمام جهان، بیاعتمادی، ناخشنودی، حرص و آز و رقابت بر سر قدرت، جهانی تیره و تار و درمانده و مایوس ساخته است که در آن انسان محکوم است در محدوده زمان حال زندگی کند، و فکر آینده او را سرشار از دلهره میکند، چرا که در بند نیروهایی انتزاعی اسیر است و زندگی کسالت بار، او را سرگشته و محروم کرده؛ و از طبیعت حقیقی و از شادی و آسایش عادی و شایسته بازداشته است.
شاید کسانی که هنوز دعوی آمریکای شاد دارند این را نبینند، یا به روشنی نبینند، اما آنانی که امروز موضوع صحبت منند، سالها شاهد آن بودهاند. این پلیدی را با گوشت و پوستشان لمس کردهاند، آن را بر رخسار آنان که دوست میداشتهاند خواندهاند، و در عمق قلب بیمارشان، عاقبت طغیانی شدید برپا خواهد شد که همه اینهارا خواهد زدود. هر چند هنوز تحت تاثیر آن همه تصاویر [و وقایع] سهمگین و دهشتبار، این را کاری آسان نمیپندارند، اما زخم بزرگ وحشت آن سالها نخواهد گذاشت به همین منوال پیش بروند. اینجاست که مشکل اصلی آنان آغاز میشود. اگر اوصاف این بحران، شکلگیری اراده به قدرت، ارعاب، تحول انسان حقیقی به بشر سیاسی و تاریخی، حکمفرمایی امور انتزاعی و تصادفی، و انزوای بدون آینده باشد، اگر اینها اوصاف این بحران باشد پس رفع بحران موکول به از میان رفتن همه اینهاست.
نسل ما خود را با این مشکل بزرگ و همه چیزهایی که این مشکل آنها را نفی میکرد روبرو دید. ما میبایست توان مبارزهمان را از همین نفی میگرفتیم. بی فایده بود به ما بگویند باید به خدا، یا به افلاطون، یا به مارکس اعتقاد داشته باشید، چرا که اصل ایمان در ما نبود. [برای ما] تنها پرسش این بود که آیا دنیایی را که در آن یا قربانی هستیم و یا جلاد میپذیریم یا نه؟ البته که ما نمیخواستیم هیچیک از این دو باشیم، چرا که در اعماق وجودمان میدانستیم که تفاوت قائل شدن بین این دو توهمی بیش نیست، که در واقع همه تنها قربانیاند، که کشتن و کشته شدن به مثابه یکدیگرند، که قاتل و مقتول در نهایت هر دو شکست خوردهاند.
[حالا] دیگر مشکل این نبود که شرایط جهان را بپذیریم یا نه، بلکه باید دلایل مقابله با آن را مییافتیم. و عاقبت دلایلمان را در طغیانمان یافتیم (که به دلایل نامعلوم ما را به انتخاب نبرد با پلیدی رهنمون شد) و دانستیم که طغیانمان تنها برای خودمان نیست بلکه برای نوع بشر است. این واقعه چگونه روی داد؟!
ما دریافتیم در این جهانی که از ارزش عاری شده، در این برهوتی که در آن دست و پا میزنیم، طغیان نشان چه میتواند باشد؟
این طغیان ما را به مردمانی تبدیل کرد که هم «نه» میگفتیم هم «آری».
ما به این جهان؛ به بیمعناییای که بنیاد و زیربنای آن بود، به انتزاعی که تهدیدمان میکرد و به تمدن مرگ که برایمان مهیا میشد، نه گفتیم. با نه گفتن، اعلام کردیم که گرفتاری از حد گذشته است. گفتیم خطی هست که نباید از آن گذشت. عبور از خط را نفی کردیم و این ناگزیر تصدیق هر آن چیزی بود که تا آستانه این خط میرسید. تاکید کردیم در درونمان چیزی هست که افتضاح رنج بشر را برنمیتابد، چیزی که بیش از این تحقیر را نمیپذیرد. البته که این تضاد باید لحظهای متوقفمان میکرد. ما میپنداشتیم که جهان بی هیچ ارزش خاصی وجود دارد و در تقلا و تکاپوست، در عین حال خودمان در میانه پیکار با آلمان بودیم. فرانسویان دوران مقاومت، همانهایی که در قطار مونتین میخواندند و پنهانی اعلامیههایشان را حمل میکردند، ثابت کردند که لااقل در کشور خودمان میتوانیم، شک و بدبینی را درک کنیم و همزمان شرف و افتخارمان را نیز نگه داریم. همه ما به اعتبار این نکته ساده که زنده بودیم، امید داشتیم و فکر میکردیم، چیزی را تایید و تصدیق میکردیم. اما آیا این چیز، ارزشی کلی داشت؟ آیا بیش از نظری شخصی بود؟ و آیا میتوانست راهنمای عمل و رفتار باشد؟
پاسخ ساده است. افرادی که از آنها حرف میزنم حاضر بودند در راه طغیانشان بمیرند. مرگشان سندی بود بر اینکه خود را در راه حقیقتی برزگتر از وجود خویش قربانی کردهاند. این مرگ مرگی فراتر از سرنوشت فردی آنان بود.
آنچه انقلابیون ما در مقابل سرنوشت ناسازگار از آن دفاع میکردند، ارزشی مشترک برای همه انسانها بود:
وقتی مردان در حضور صاحبخانهشان شکنجه میشدند، وقتی گوشها با دقت و پشتکار دریده میشد، وقتی مادران ناگزیر بودند مرگ فرزندانشان را رقم بزنند، وقتی صاحبان حق مثل خوک در گور میشدند، مردان انقلابی ما دانستند که چیزی در درونشان دارد انکار میشود. چیزی که تنها متعلق به شخص آنان نبود، بلکه خیر عمومیای بود که به واسطه آن همه انسانها میتوانستند متحد شوند. بله. این درس بزرگ آن سالهای مصیبتبار بود: اینکه اهانت به دانشآموزی در پراگ، بر حال کارگری در حومه پاریس تاثیر میگذارد، و خونی که جایی بر ساحل یکی از کشورهای اروپای شرقی ریخته میشود، ممکن است باعث شود کشاورزی تکزاسی، خون خود را به خاطر سرزمین آردن که دیری نیست با آن آشنا شده است بریزد.
البته این هم بیمعنا، دیوانهوار، و فهمش ناممکن یا به سختی ممکن بود، اما در عین حال در این بیمعنایی درسی بود: خود را با همگان در تراژدیای مشترک یافته بودیم، که شأن مشترکمان را به ورطه نابودی میانداخت. [شأنی که] پیوندی میان انسانها بود و باید از آن دفاع میشد و باید حفظ میشد. این دریافت رهنمون عمل ما شد، و آموختیم که مردم حتی در شرایط افول کامل اخلاق و معنویت هم میتوانند ارزشهای کافی برای اینکه رهنمون عمل اخلاقیشان شود، پیدا کنند.
همین که حقیقت را در برقراری ارتباط با یکدیگر و درک متقابل شأن یکدیگر یافتیم، روشن شد که باید در خدمت برقراری این ارتباط باشیم. لازمه این ارتباط، آزادی انسان بود، چرا که ارباب و برده مشترکاتی ندارند و با برده نمیتوان سخن گفت و ارتباط برقرار کرد. اسارت، خود سکوت است. بدترین سکوت ممکن.
لازمه برقراری ارتباط زدودن بی عدالتی بود، چرا که میان آنکه تحت فشار است با آنکه او را استثمار میکند ارتباطی نیست. اینجا نیاز [به ادامه زندگی] هم به سکوت تنزل مییابد.
لازمه برقراری ارتباط زدودن دروغ و خشونت بود. چرا که آنکه دروغ میگوید میان خود و دیگری دیواری میکشد، و او که شکنجه میکند و زور میگوید، سکوتی بیپایان برقرار میکند.
این انگیزه سلبی که نقطه آغاز طغیان ما بود، در ما آزادی و صداقت برانگیخت.
بله برای مقابله با جهان وحشی و مرگبار به ارتباط نیاز بود. این چیزی بود که در حین راه دریافتیم و اگر بخواهیم خود را از بلای کشتار حفظ کنیم باید همچنان در حفظ این ارتباط بکوشیم.
حالا میدانیم که باید علیه بیعدالتی، علیه بردگی و علیه ایجاد وحشت بجنگیم چون این سه آفت چیزیست که بین انسانها سکوت برقرار میکند، میان آنها فاصله میاندازد، آنها را برای هم نامرئی میکند، و نمیگذارد تنها ارزشی را که میتواند آنان را از این جهان یاسآلود نجات دهد دریابند: تقلای گسترده انسان در پیکار با سرنوشت.
در پایان این شب دراز، عاقبت دانستیم که در مقابل این جهان بحرانزده چه باید بکنیم.
چه باید بکنیم؟
چیزها را به نام خودشان بنامیم و بدانیم که هر بار که میپذیریم بعضی فکرها را به ذهنمان راه دهیم، میلیونها نفر را میکشیم.
فکر بد به سراغ آدم خونریز نمیاید، فکر بد که بیاید آدم را خونریز میکند. بنابراین [بدانیم که] آدم میتواند بیآنکه خود خونی ریخته باشد، خونریز باشد و برای همین است که همه ما کم و بیش خونریز هستیم.
اولین کاری که باید کرد این است که در فکر و در عمل هر گونه بیاعتنایی، لاابالیگری و تن در دادن به آنچه پیش میآید را رد کرد.
دومین کاری که باید کرد این است که جهان را از بار وحشتی که امروزه در آن حکمفرماست و مانع روشنبینی میشود رهانید.
از آنجایی که شنیدهام سازمان ملل قرار است در همین شهر جلسه مهمی برگزار کند، شاید بتوانیم پیشنهاد کنیم که اولین متن مکتوب این سازمان جهانی، متعاقب دادگاه نورنبرک، رسما لغو مجازات اعدام در سراسر جهان را اعلام کند.
سومین کاری که باید تا جای ممکن انجام داد این است که سیاست را عقب برانیم و در جایگاه اصلی خود، یعنی در مرتبه ثانوی قرار دهیم. نیازی نیست برای جهان انجیل سیاسی و اخلاقی تدوین کنیم. بدبختی بزرگ زمان ما این است که سیاست وانمود میکند برایمان کتابی راهنما، حاوی فلسفهای بیکم و کاست، و شامل قوانین عشق ورزیدن فراهم کرده است. اما کار سیاست این است که نظم چیزها را نگاه دارد، نه اینکه به مشکلات درونیمان سامان دهد. برای من مهم نیست که مطلق وجود دارد یا نه. اگر وجود داشته باشد، میدانم که از جنس سیاست نیست. مطلق چیزی نیست که ما همه بتوانیم در مورد آن توافق کنیم، چیزیست که باید هر یک مستقلا به آن فکر کنیم. همه باید روابط میان خود را چنان سازمان بدهند که هر کس این فراغت را داشته باشد که در باب مطلق پرسش کند.
بدون شک زندگی ما به دیگران تعلق دارد و حق است که در صورت لزوم از آن بگذریم. اما مرگمان تنها به خودمان تعلق دارد. این است تعریف من از آزادی.
کار چهارمی که باید انجام دهیم این است که در بنیاد نفیمان، ارزشهای مثبتی بجوییم و خلق کنیم، و به این وسیله افکار منفیمان را به اعمال مثبت و خوشبینانه پیوند دهیم. این کار فیلسوفان است، که اینجا کمتر به آن اشاره کردم.
پنجم این است که بدانیم این رفتار به مثابه خلق شرایط جهانشمولیست که در آن مردم خوش نیت گرد هم میآیند.
برای پشت سر گذاشتن انزوا و تنهایی باید سخن بگوییم. باید همواره رو راست سخن بگوییم و هرگز تحت هیچ شرایطی دروغ نگوییم بلکه آن چیزی را بگوییم که میدانیم حقیقت دارد. اما تنها در جهانی میتوان حقیقت گفت که حق و حقیقت در آن تعریف شده و در ارزشهای عمومی مردمان یافت میشود، جهانی که آقای هیتلر راست و دروغش را تعیین نکرده باشد. در این جهان، هیچگاه، کسی نباید حقیقت خود را آنقدر مطلوب بداند که بخواهد آن را بر مردمان تحمیل کند. چرا که تنها، خودآگاهی مشترک مردان و زنان میتواند این آرمان را تحقق بخشد. باید ارزشهایی را که ضامن این بصیرت مشترکند بازیافت. آزادیای که آرمان ماست، آزادی دروغ نگفتن است. تنها با یافتن این آزادی انگیزهمان برای زندگی و مرگ را خواهیم یافت.
پس وضع ما چنین است. و شاید من از راهی طولانی به اینجا رسیدم، اما هر چه باشد، تاریخ بشر، تاریخ اشتباهات اوست نه تاریخ حقیقت که شاید حقیقت هم مثل شادی، ساده و بی تاریخ باشد. آیا اینها به آن معناست که ما همه مشکلاتمان را حل کردهایم؟ نه. البته که نه. جهان نه بهتر و نه متعادلتر شده است. هنوز بیمعنایی را پشت سر نگذاشتهایم، اما لااقل یک دلیل برای ترغیب خود به تغییر رفتار داریم، و این دلیل چیزی بود که کم داشتیم. اگر زنان و مردان نبودند، جهان همچنان جای یاسآلودی میبود. اما زنان و مردان هستند، با مصائبشان، رویاهایشان و با پیوندهایشان. گروه کوچکی از ما در اروپا دیدگاههای بدبینانه خود نسبت به جهان را با خوشبینی محض نسبت به انسان گره زدهایم.
نمیتوانیم وانمود کنیم که از تاریخ میگریزیم چرا که ما در [متن] تاریخیم. تنها میتوانیم آرزو کنیم که در آوردگاه تاریخ برای نجات آن بخش انسان که به تاریخ تعلق ندارد، از دست تاریخ، بجنگیم. ما تنها میخواهیم آن مسیر تمدنی را بازیابیم که در آن انسان بی آنکه به تاریخ پشت کرده باشد، از بردگی آن رهیده باشد. آنجا که تعهدی که افراد نسبت به یکدیگر دارند متناسب با زمانی برای اندیشیدن و تعمق، و برای لذت و شادی ای که سزاوار آن است باشد.
با جرات میگویم که ما هیچگاه وقایع، ثروت، قدرت، تاریخ به آن گونه که واقع میشود، و جهان به هر صورتی که در میآید را ستایش نمیکنیم.
ما میخواهیم وضع انسان را آنطور که هست دریابیم. و دریافتهایم: وضع مخوفی که مستلزم آن است که کامیون کامیون خون ریخته شود و قرون متمادی تاریخ بگذرد تا تغییری تدریجی در سرنوشت انسان ایجاد شود. قانون اینچنین است. سالهای سال در فرانسه قرن هجدهم سرهای بسیاری چون تگرگ بر زمین افتاد. انقلاب فرانسه دلهای مردم را با شور و وحشت شعلهور کرد، تا عاقبت در آغاز قرن بعد، نظام پادشاهی مشروط جایگزین پادشاهی سنتی شد. مایی که در فرانسه قرن بیستم زندگی میکنیم، به خوبی با این رسم آشناییم. جنگ و اشغال و کشتار واقع شد، هزار دیوار زندان بنا شد، و اندوه، اروپا را ویران کرد، تا عده انگشت شماری از ما به بینشی برسیم، مگر از یاسمان بکاهد.
در شرایطی چون شرایط ما، خوشبینی ننگین مینماید. ما میدانیم که از میان ما آنان که مردند بهترین ما بودند، چرا که خود را به کار گماشتند، و ما که امروز زندهایم باید به خود یادآوری کنیم که زندهایم چون کمتر از دیگران مایه گذاشتهایم و این است که همچنان در تناقض زندگی میکنیم. تنها تفاوت این است که نسل ما میتواند این تضاد و تناقض را به امیدی عظیم برای نوع بشر گره بزند.
از آنجایی که میخواستم با شما از حساسیت طبع فرانسویان بگویم، کافیست، همین را به خاطر بسپرید. امروز در فرانسه و در اروپا، نسلی به وجود آمده که معتقد است امید بستن به وضع انسان دیوانگیست اما در عین حال نومیدی به خاطر آنچه واقع شده را [نیز] بزدلی میداند. این نسل تفاسیر مطلق و سلطه فلسفههای سیاسی را نمیپذیرد، در عوض میخواهد بر مردان و زنان همانگونه که هستند (به صرف انسان بودنشان) و برای تقلایشان در راه آزادی، ارزش و وقع بگذارد.
این نسل باور ندارد که میتوان به شادی و رضایت عالمگیر رسید، اما به کاستن از اندوه بشر باور دارد. از آنجا که جوهر جهان ناشاد است، باید به خلق شادی بپردازیم. از آنجا که جهان، جهان بیعدالتیست باید به سوی عدالت قدم برداریم. و از آنجا که جهان بی مفهوم است، باید به آن مفهوم ببخشیم.
در آخر همه اینها چه معنی دارد؟ معنیاش این است که باید در افکار و اعمالمان فروتن باشیم، سر حرفمان بایستیم و کاری که به عهده داریم را به خوبی انجام دهیم و تمام تلاشمان را به کار بندیم. معنیاش این است که باید اجتماعاتی جز احزاب و دولتها خلق کنیم تا بتوانیم گفتگویی میان ملتها برقرار کنیم. اعضای این اجتماعات با روش زندگی و با کلامشان اثبات خواهند کرد که جهان دیگر نباید جهان پلیس و سرباز و پول باشد، بلکه باید جهان مردان و زنان باشد، جهان کارهای پر ثمر و فراغت همراه با فکر.
این آن چیزیست که باید همت و فکرمان را صرفش کنیم و در صورت لزوم برایش جانفشانی کنیم. افول جهان قدیم (غرب باستانی) با قتل سقراط آغاز شد، و ما در چند سال گذشته، در اروپا، بسیاری مثل او را کشتهایم. این یک نشانه است. نشانه این که تنها روحیه سقراطی، یعنی گذشت نسبت به دیگران و سختگیری به خود، آن چیزیست که به حق میتواند این تمدن جلاد را بلرزاند، نشانه این است که تنها چنین طرز تفکری میتواند جهان را ترمیم کند. باقی تلاشها که، هر چند پسندیده، بر پایه سلطه و قدرت استوارند، تنها نتیجهشان فجیعتر فلج کردن مردان و زنان است. این آن انقلاب فروتنانهایست که ما فرانسویان و اروپاییان اینروزها از سر میگذرانیم.
شاید تعجب کرده باشید که نویسنده فرانسوی در سفری رسمی به آمریکا، خود را ملزم ندانسته که سیمایی دلپذیر از کشورش تصویر کند، و تا این لحظه تلاش نکرده شعار بدهد، اما احتمالا وقتی به مطالبی که امروز گفتهام فکر کنید، برایتان روشن میشود که چرا.
به نظرم شعار و تبلیغات، احساساتی را که انسان ندارد، در او بر میانگیزد . اما فرانسویانی که چنین تجربیاتی را از سر گذراندهاند، نه جویای ترحمند و نه جویای محبت فرمایشی. و مسئله ملیشان چیزی نبود که وابسته به عقاید جهانیان باشد. مدت ۵ سال مسئله ما این بود که آیا میتوانیم شرف و نیکنامیمان را حفظ کنیم؟ یعنی اینکه بدانیم وقتی جنگ تمام شد، آیا حرفی برای گفتن داریم و آیا میتوانیم به خود اجازه دهیم که سخنی در دفاع از خود بگوییم. این حقی نبود که از دیگری طلب کنیم بلکه باید خود را لایق آن میدانستیم. این آسان نبود. اما عاقبت اگر این حق را برای خود قائل شدیم برای این است که میدانیم -و فقط ماییم که میدانیم- گستره جانفشانیمان تا کجاست. با این حال حق موعظه دیگران را نداریم. ما تنها میتوانیم خود را از سکوت شرمبار شکست خوردگانی که مدتی مدید نوع بشر را به دیده تحقیر نگریستند، نجات دهیم. به جز این، استدعا میکنم باور کنید که جایگاه خود را میشناسیم.
شاید آنطور که بعضی گفتهاند، احتمال زیاد این باشد که بخش عمده تاریخ ۵۰ سال آینده را مللی جز فرانسویان رقم بزنند. من شخصاً در این مورد نظری ندارم. تنها میدانم که ملت ما که ربع قرن پیش ۱۶۲۰۰۰۰ نفر از دست داده، و حالا باز چند ۱۰۰۰۰۰ تن داوطلب دیگر را هم از دست داده، باید بداند که توان خود را فرسوده یا گذاشته دیگران رمقش را بفرسایند. واقعیت این است. و باور جهانیان، برداشت آنان، یا به دیده حقارت نگریستنشان، در این واقعیت تغییری نمیدهد. به نظر من مسخره است که بخواهیم در این امر دخالتی کنیم و تاثیری بر آن بگذاریم. اما به نظرم مسخره نیست که تاکید کنیم که بحرانهای کنونی جهان ناشی از دعوا بر سر ریاست و قدرت است.
برای آنکه حرفهای امشبم را خلاصه کرده و حرف دلم را زده باشم، فقط همین یک نکته را میگویم: اگر هنگام داوری در باب فرانسه یا هر کشور و موضوع دیگری ملاکمان قدرت باشد، به شکلگیری برداشتی ناقص و معیوب از انسان که منجر به نابودی اوست مدد رسانده و مجال دادهایم. عطش سلطه را تقویت کردهایم و بر کشتار صحه گذاشتهایم. آنچه در مورد اعمال صادق است درباره افکار نیز صدق میکند. و آنان که میگویند و مینویسند «هدف وسیله را توجیه میکند»، آنان که می گویند و مینویسند که «عظمت و بزرگی به زور و نیروست»، آنان به قطع، مسئول انبوهی جرائمی هستند که اروپای امروز را مأوج کرده است.
فکر میکنم همه مطالبی را که به حکم وظیفه باید با شما میگفتم گفتهام. وظیفه داشتم که به رای همرزمان اروپاییمان و به آنچه از سر گذراندهاند وفادار باشم تا شائبهای پیش نیاید که آنان را نابهجا داوری کنید. چرا که آنان به داوری کسی نمینشینند، جز قاتلان. و امید و ایمانشان این است که همه ملتها بتوانند جوهر انسانی نهفته در درونشان را بیابند.
مخصوصا میخواهم به آمریکاییان جوان حاضر در مجلس بگویم، کسانی که امشب دربارهشان صحبت کردم، احترام بسیاری برای انسانیت شما و میل شما به آزادی و شادی، که در چهره آمریکاییان بزرگوار مشهود است، قائلند. بله. آنان از شما آنچه را که از هر انسان پاکنیتی انتظار میرود، انتظار دارند: اینکه از دل و جان در راه [خلق فضای] گفتوگویی که میخواهند جهان را با آن روشن کنند قدم بردارید.
ممکن است تلاشها و امیدها و امیال ما از دور به نظرتان گنگ و عبث برسد، و درست است که برای رسیدن به خرد و حقیقت، اینان مستقیمترین و سادهترین راه را برنگزیدهاند، شاید به این دلیل که نه جهان و نه تاریخ به آنان هیچ چیز را ساده و سرراست تقدیم نکرده است. آنان تلاش میکنند سِرّی را که در شرایط موجودشان نمییابند، خود بسازند. شاید مغلوب شوند، اما من به قطع میگویم که اگر شکست بخورند، این شکست، شکست جهان است. در اروپایی که هنوز از خشونت مسموم است و تنفر در آن پایگاه محکمی دارد، در جهانی که وحشت دو پارهاش کرده است، آنان تلاش میکنند برای نوع بشر آنچه را که هنوز قابل نجات دادن است، نجات دهند. و این تنها هدفشان است. اگر این تلاش و تقلا، در فرانسه راه بروزی پیدا کند، و اگر امشب من توانسته باشم ذرهای از شوق عدالتی که دل همه مردم فرانسه را گرم میکند برایتان ترسیم کنم، تنها همین مایه تسلا و مایه غرور خاضعانه من است.
Comments